سناریو :: عشق شکارچی به شیطان

پارت :: ۲۱
ویو :: چویا

چویا : دازای 🥺 *گریه
دازای : گریه نکن.
چویا : اخه درد دارم.
دازای هر دومون رو شست و برد بیرون موهام رو خشک کرد و لباس تنم کرد...
دراز کشیدم روی تخت و به دازای گفتم : گشنمهههههه.
دازای : باشه. 😄
چویا : ددی نمیخوای یچی به من بدی بخورم ؟؟؟
در کسری از ثانیه رفت تو اشپزخونه و عذا درست کرد ، منم به زور و زحمت بلند شدم رفتم نشستم روی مبل و منتظر بودم دازای غذا رو اماده کنه.
اومد یه میز گذاشن جلوم و ظرف نودل رو گذاشت روش.
چویا : میذاشتی رو میز.
دازای : بیبیم درد داشت اوردم براش که بلند نشه.
چاپستیک رو نزدیک دهنم گرفت و گفت : بگو عا
چویا : یه دل درده دیگه نیاز نیست اینطوری رفتار کنی.
دازای : نیازه
دهنم رو باز کردم و نودل رو خوردم.


بعد از اینکه نودل رو خوردم بغلم کرد و برد تو اتاق و گذاشت رو تخت گفت : بخوابیم دیگههههه.
چویا : ولی الان خیلی زوده.
دازای : ۱۱ شب زوده ؟
چویا : اره.
دازای : بگیر بخواب !
باشه ای گفتم و رفتم سمت کشو لباسام و لباس خوابم رو در اوردم و دامنم رو در اوردم که دیدم دازای داره با زوق بهم نگاه میکنه.
چویا : یه چی زل زدی منحرف ؟؟؟ 😑
دازای : به پرنسس رو به روم.
هیچی نگفتم فقط لباس خوابم رو پوشیدم و رفتم رو تخت دازایم لباس خوابش رو پوشید و اومد پیش من.
دراز کشید رو من و من زیرش له شدم گفتم : ۲ برابر منی اون وقت لم دادی روم ؟
از روم بلند شد ، از جلو بغلم کرد سرم رو گذاشتم روی سینه اش و خوابیدم تا صبححححح 🌇

صبح ::

بیدار شدم ، دازای پیشم نبود. بلند شدم و دیدم یه یادداشت روی بالشت دازای هست : ببخشید بیبی من باید برم سرکار ساعت ۱۲ میام پیشت. ناهارت رو بدون من بخور ❤️
بلند شدم و رفتم صبحونه خوردم و نشستم رو مبل و تلوزیون رو روشن کردم و به به برنامه مورد علاقه ام در حال بخش هست.
چویا : 😍
چون تیتراژ فیلم هنوز تموم نشده بود رفتم پفیلا درست کردم 🍿 اومدم دوباره نشستم رو مبل و بله شروع شد.

۲ ساعت بعد ::

فیلم تموم شد به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود ، میخواستم غذا درست کنم ولی نمیدونستم که چی درست کنم ۲ ساعت دیگه هم دازای میومد پس بهتر بود برم یچیزی درست کنم... فقط نمیدونستم چی درست کنم ، هیچ ایده ای نداشتم پس سوبا درست کردم.
همینطور که داشتم غذا درست میکردم دستی دورم حلقه شد اولش ترسیدم ولی با شنیدن صداش اروم شدم.
دازای : سلام هویجکممممممممم
چویا : سلام دراززززززز
دازای : 😑
چویا : 🤣
بعد از اماده شدن غذا نشستیم روی میز و غذامون رو خوردیم.




پایان این پارت رو اعلام میکنممممم
دیدگاه ها (۲)

سناریو :: مثلث عشقی

لباس ایانو تو مثلث عشقی

سناریو :: توکیو ریونجرز

سناریو :: توکیو ریونجرز

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

SENARIO :: The Hunters Lave for the Devil :: PART :: 10

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط